با طعم انسان!



تا یادم میاد سرگردان، به دنبال هدفی میگشتم که به رنج حیاتم مفهوم بده!

خب اگه یه نفر بودم تنها فاصله ی بین من و اهدافم میتونست تنبلی باشه ولی نه، من یک نفر نیستم.

کاملاً مثل اینه که یه شهر آدم در من زندگی میکنه، آدم عاقل، آدم فیلسوف آشفته، آدم هنرمند خلاق، آدم دیوونه ی آن نرمال و هنجارشکنِ دنبال شر، آدم آرامِ شادِ صلح طلب، آدم خشنِ انتقام جویِ عصبانی و متنفر از همه چی، آدم مستقلِ مغرورِ قدرت طلب، آدم لطیف شکننده ی مهربون و .

شاید این درست به نظر نیاد که من هر کدوم اینا رو یه آدم مجزا میدونم، ولی خواسته ها و تمایلات این شخصیتها وقتی که غالب میشن با مابقی گاهاً اونقدر متضاده که حس میکنم مرزهامو از دست دادم و به طور کل آدم دیگه ای شدم!

درست نمیدونم که بقیه چه میزان اینجوری هستن ولی از اونجا که تنها معیار شناختم از دنیا همین خودمم، مجبورم فکر کنم همه مثل منن، حالا یا اینو میفهمن یا نه!

شایدم من یه چندشخصیتی بی آزارم!

 

خب میشه حدس زد که با این همه آدم تو یه قالب، نمیشه پُخی شد! یعنی تا یکیشون کنترل رو به دست میگیره و میخواد به آرزوش برسه، یه اتفاق، کنترل رو میده دست اون یکی و هر چی رشتیم (اگر اصولاً چیزی رشته باشیم) پنبه میشه.

در این شرایط اعتماد به نفس هم چندان معنایی نداره! اعتماد به کدوم نفس؟!

 

گاهی هم هدفی پیدا میکنم که کم و بیش خیلی از قدرتمنداشونو میکنه، ولی بعد مثلاً شرایط زندگی نمیذاره اون هدف رو دنبال کنم! یعنی به نظرم احمقانه میرسه!

همین اواخر 98 بود که تصمیم گرفتم برنامه نویسی رو ول کنم و برم دنبال روانشناسی! خب این هدف بیشترشون رو میکرد، اون آدم فیلسوفه که همیشه میخواد در مورد جهان و انسان بیشتر بدونه و فکر میکنه این تنها هدف ارزشمند جهانه، اینکه سر از کار این جهان لعنتی دربیاری، اون آدم نیکوکاره که میخواست که به بشریت کمک کنه و فکر میکرد همه، مثل ما (همون من) بزرگترین مشکلشون روانشونه! بعد اون هنجارشکنه بود که دوست داشت با آدمایی سر و کار داشته باشه که دیوار دروغین و حقیر معمولی بودن دورشون نیست و تا عمق وجودشون رو میشه دید! همینطور خوشش میومد که راهی رو بره که دیگران معمولاً نمیرن، اینکه در سن 31 سالگی که همه به ثبات مالی میرسن زندگی و ممر درآمدش رو ول کنه و بچسبه به چیزی که ممکنه فقیرش کنه! کلاً به نظرش خیلی شجاعانه بود که با آگاهی فقر رو پذیرا بشه.

ولی خب بازم یکی از شخصیتها که همون مستقله بود پرید وسط گفت من نمیتونم فقر رو تحمل کنم! شرایطم خیلی بهش کمک میکرد، خب مسئله قسط و قرضها چی میشد؟ دیگه الآن پذیرش فقر به این سادگیا هم نیست، کل شرفم رو باید بفروشم و مدتها سربار بشم! مسئله ی قدرت چی میشد؟ سالها بدون کار، بدون عزت اجتماعی، شبیه یه موجود ضعیف که از جامعه شکست خورده. غرور هم که دیگه نگم.

خب این خیلی دلخواهم نیست! دلم نمیخواد که وابسته و فقیر باشم!

همونطور که گفتم مسئله اینه که من هرگز در یک راه واحد قرار نگرفتم که بتونم همه زورمو اونجا بزنم و برای خودم اعتماد به نفسی کسب کنم، تنها چیزی که به من اعتماد به نفس میده پول و شغلمه! اینجوری حداقل با اون چیزایی که اعتماد به نفس نداشته م رو نابود میکنن کمتر در تماس خواهم بود!

 

مثلِ شخصیتِ "پیش از آنکه بخوابم" هر روز صبح که پامیشم باید فکر کنم که الآن کی هستم و امروز چه هدفی رو باید دنبال کنم! همینطور وقتی با یه اتفاق روبرو میشم پیش از واکنش نشون دادن باید ببینم الآن کی هستم و اون آدمی که الآن هستم باید چه واکنشی نسبت به همچین اتفاقی نشون بده!؟ اگه بدون فکر به این مسائل واکنش نشون بدم معمولاً از نتیجه راضی نیستم!

فک کن سربازی وسط میدون جنگ یادش بره که برای چی به میدون اومده! یا اصلاً طرفِ کدوم جبهه ست!

 

هر بار که میخوام سعی کنم هدفی رو که یک "من"ِ قوی، یا تعدادی از "من"های قوی، توش به ی کامل میرسن انتخاب کنم و بچسبم بهش، حس میکنم دارم به تمامیت حقیقت خیانت میکنم و خودکشی میکنم! مثل اینه که دستت یا پات رو قطع کنی! در کوتاه مدت مثل شکنجه ی شدید روانیه ولی قابل تحمله، در درازمدت اما، نه! قابل تحمل نیست!

 

اصلاً چرا باید اهداف انسان انقدر سخت باشه که به خاطرش مجبور به خودسانسوری بشی؟! مجبور باشی قسمتهایی از وجودت رو برای سالها انکار کنی!؟

اینم به خاطر کمالگراییمه! باید یه جوری بچسبم به یه کاری که رو کل 24 ساعتم حساب کنم! صفر و یکم!

 

شاید بشه گفت که آدما سه دسته ن،

یکی اونایی که بعضی از قسمتهای شخصیتشون رو انکار میکنن تا توانایی حفظ فردیت و تمامیتشون رو با توجه به شرایط موجود داشته باشن،

یکی اونایی که کلاً وا میدن و هیچ کاری نمیکنن که مجبور نشن که این قطع عضو رو تحمل کنن،

یکی هم اونایی که موفق میشن تموم این آدما رو تا حدی راضی کنن!

 

من بیشتر عمرم تو دسته ی دوم بودم!

تنها چیزی که تونسته منو کمی جمع و جور کنه و ظاهراً بفرسته تو یه مسیر مشخص، شغلمه و نیاز واقعی به پول، که میدونم اگه نباشه چقدر زندگی سخت تر از اینی که هست میشه! به جز اون زندگیم فلجه، ستون فقرات نداره، شل و ول و گیجم، نمیتونم خودمو کنترل کنم! اگه نباشه افسرده میشم، ممکنه روزها بیرون نرم و ساعات زیادی از روز رو بخوابم!

ولی با کارمم راضی نمیشم، کلاً بیشتر مواقع شدیداً آسیب پذیرم، با توجه دیگران شاد میشم و با بی توجهیشون افسرده! به این خاطر که ریشه ندارم، تو هوام، با یه نسیم شدیداً ت میخورم! فقط کجدار و مریز زندگیمو نگه داشتم! موفقیت و پیشرفتم در کل مدت زندگیم اونقدر کم بوده که اصلاً قابل توجه و یادآوری نیست!

بدیهی هم هست! هیچ وقت بیشتر چند ماه نتونستم برای چیزی تلاش کنم! بیشترین رکوردم اون یک ماهی بوده که برای کنکور کارشناسیم خوندم! تو یه ماه چه موفقیت چشمگیری میشه کسب کرد!؟

 

نمیدونم چطور میتونم جز دسته ی سوم باشم!

بارها فکر کردم که شاید بشه با برنامه ریزی خوب و کم کردن کمالگرایی، همه ی این آدما رو کنار هم جمع و راضی کرد ولی چون این کار رو خیلی سخت میدونستم انجامش ندادم و مدام با فکر کردن به اینکه یه روزی انجامش خواهم داد خودمو راضی کردم. مهمترین مسئله اینه که من هنوز با این آدما کاملاً آشنا نشدم، حتی اصالت وجودیشون برام زیر سواله! گاهاً فکر میکنم وجود یکی یا چند تاشون صرفاً تبعیه و حقیقتی در خودش نداره. پس در وهله ی اول باید باهاشون آشنا بشم!

 

خب هنوز پایان داستان نیست. در واقع داستان حتی شروع هم نشده.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معرفی بهترین پزشکان متخصص و فوق تخصص کشور دانلود کتاب های پی دی اف جدیدترین سوالات اتوماسیون صنعتی فنی حرفه ای سریال ایرانی wpstuffs 港区絨毯 ترجمه متن پزشکی دانلود آهنگ ، فیلم و سریال zZSadBoyZz سایت فایل سرچ